آتشی برپاست

ساخت وبلاگ


دیگر از یک لیوان نخواهیم خورد

نه آبی، نه شرابی

دیگر بوسه‌های صبحگاهی نخواهند بود

و تماشای غروب از پنجره نیز

تو با خورشید زندگی می‌ کنی

من با ماه

در ما ولی فقط یک عشق زنده است

برای من، دوستی وفادار و ظریف

برای تو دختری سرزنده و شاد

اما من وحشت را در چشمان خاکستری تو می‌ بینم

تویی که بیماری‌ ام را سبب شده‌ای

دیدارها کوتاه و دیر به دیر

در شعر من فقط صدای توست که می خواند

در شعر تو روح من است که سرگردان است

آتشی برپاست که نه فراموشی

و نه وحشت می‌تواند بر آن چیره شود

و ای کاش می‌ دانستی در این لحظه

لب‌های خشک و صورتی رنگت را چقدر دوست دارم.


| آنا آخماتووا / ترجمه: احمد پوری |

بیچاره پاییز!...
ما را در سایت بیچاره پاییز! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cofe-sher1 بازدید : 206 تاريخ : سه شنبه 19 دی 1396 ساعت: 21:55