گرفته ام بغلم سعدی ِ عزیزم را

ساخت وبلاگ

...و فکر کن که به تنهایی تو تنهایم!

و فکر کن که به هم ریخته است، دنیایم!

و فکر کن وسط ِ حمله ی مغول هایم

گرفته ام بغلم سعدی ِ عزیزم را!

 

سپرده است غم تو مرا به باز غم و

شکسته تر شده ام بعد هر قدم قدم و

همیشه در فریادم سکوت کرده ام و

گرفته ام بغلم سعدی ِ عزیزم را!

هوا گرفته ی گرگ است و میش هم دارد!

صدای خسته ی باد است و بید غم دارد!

برای اینکه نفهمم چه چیز کم دارد

گرفته ام بغلم سعدی ِ عزیزم را!

 

سیاهی است و زمین خالکوبی ِ چاه است!

نفس نمی کشم وآه پشت هر آه است!

اگر چه دست من از دامن تو کوتاه است

گرفته ام بغلم سعدی ِ عزیزم را!

 

ادامه ی لب شیرین دل است و شوری ها...

نه مرد نیستم آنقدر در صبوری ها!

درست در وسط ِ گریه ها و دوری ها

گرفته ام بغلم سعدی ِ عزیزم را!

 

به ظرف ِ میوه، دل ِ خونی ِ انارم و باز

سکوت می کنم و از تو بی قرارم و باز

درست مثل همیشه تو را ندارم و باز

گرفته ام بغلم سعدی عزیزم را!

 

دلم هوایی ِ آن اسب های رم کرده است...

دلم هوای غروبی عجیب هم کرده است!

مرا ببخش که دوریت خسته ام کرده است!

گرفته ام بغلم سعدی ِ عزیزم را!

به هر بهار درختم، کنند پاییزم!

چه کار کرده ام ای "خسته از همه چیزم"؟!

بغیر از اینکه برای تو اشک می ریزم؟!

گرفته ام بغلم سعدی ِ عزیزم را؟!

 

خدای خوب هر آنچه که هست داده به من...

همیشه دست ِ تو را، دست، دست، داده به من...!

چه حس خوبی، از تو دست داده به من...

گرفته ام بغلم سعدی ِ عزیزم را...!

| وحید نجفی |

بیچاره پاییز!...
ما را در سایت بیچاره پاییز! دنبال می کنید

برچسب : گرفته,بغلم,سعدی,عزیزم, نویسنده : cofe-sher1 بازدید : 211 تاريخ : سه شنبه 24 مرداد 1396 ساعت: 22:06