خیلی کوتاه

ساخت وبلاگ

دستم رو با دو تا دست هاش گرفت و از تمام قدرتی که براش باقی مونده بود استفاده کرد تا دست هام رو بهم فشار بده .

بعد به سختی برگشت سمت من و یه نگاه طولانی بهم کرد

از اون نوع نگاه هایی که پلک زدن توش دخالتی نداره

مقطع مقطع بهم گفت 

یه آدمی بود که یه روز - یکجایی بهم گفت که زندگی خیلی کوتاهه ، خیلی کوتاه

خیلی کوتاه شاید به اندازه یک بوسه قبل از خواب

خیلی کوتاه به اندازه سر کشیدن آخرین جرعه استکان قهوه ات

کوتاه به اندازه لذت بردن از جمله " خیلی دلم برات تنگ شده بودش "

کوتاه و کوتاه به اندازه روشنایی بعدازظهر ها تو فصل زمستان ..

خیلی کوتاه به اندازه زنگ تفریحی که بین کلاس های علوم و ریاضی دوران مدرسه بود

کوتاه به اندازه شیرینی اول یه دونه آدامس

کوتاه به اندازه ی یه بارون رگباری تو ماه وسط تابستان

و تو معنی این "خیلی کوتاه " رو درست تو دقایق آخر زندگیت قراره بفهمی

درست موقعی که تو تخت دراز کشیدی 

و ملافه ای که روت انداختن فقط چند سانت فاصله داره تا روی سرت کشیده بشه ..

اون آدم ، اون روز بهم گفت 

طوری زندگی کن که معنی کوتاه بودن زندگی رو قبل از روز آخر بفهمی 

حرفش رو شنیدم ، تاکیدش رو هم متوجه شدم

اما نتونستم ، نشد.

برای این نتونستن و این نشدن

خیلی ها رو مقصر دونستم اما تقصیر هیچکس نبود

خودم نتونستم ، همه اش پای خودم بود. 

تو حرف اون آدم رو گوش بده ، 

تا مثل من و اینقدر دیر به معنی "خیلی کوتاه" نرسی .

بعد از گفتن این حرف ها دست هام رو ول کرد

و " خیلی کوتاهش " برای همیشه براش تموم شد .

| هیوده سالگی به بعد / پویان اوحدی |

بیچاره پاییز!...
ما را در سایت بیچاره پاییز! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : cofe-sher1 بازدید : 195 تاريخ : شنبه 21 مرداد 1396 ساعت: 20:47